کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سارا جونسارا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

عزیز دل مامانی و بابایی

روزای قشنگ با تو بودن

پسرکم این روزا کم کم داری برای خودت بزرگ میشی.چون این مدت درگیر کارات بودم کمتر تونستم بیام و وبلاگت رو آپ کنم.ولی قول میدم بعد از اینکه از چهلگی در اومدیم حسابی برات عکسای قشنگت رو بذارم و وبلاگت رو آپ کنم و از اتفاقا و شلطونیات بنویسم.عزیزکم فقط اینو بگم که بند نافت روز 8 تولدت افتاد.اله قربونت برم که حسابی دل من و بابا رو بردی و همه قشنگی و شیرینی زتدگیمون شدی.هرچند شبها هم حسابی برای خودت سر و صدا در میاری و داد و بیداد راه میندازی و کافیه فقط یه لحظه ی خیلی کوتاه حواسمون بهت نباشه اونوقته که حسابی خونه رو میذاری رو سرت قربووووووووووووووونت برم من .تقریبا شبها سر ساعت از خواب بیدار میشی و شیر می خوری.انگار کوک شده باشی.ساعت 2 و 5 شما بی...
26 تير 1391

خاطره زایمان

الان که برات می نویسم کنارم دراز کشیدی و خوابی.یه فرشته ی کوچولو  و ناز که با دلبریاش ،دل من و بابا و مامان جونش رو برده.عزیزکم،کیانم الان ١٠روزه که کنارمی.١٠ روزه  که به دنیا اومدی و این قشنگترین اتفاق زندگی من بعد از آشنایی با پدرته.حالا برات از روز زایمان مگم که بدونی اون روز چه بر من گذشت: بنا به تشخیص خانم دکتر دیگه باید به دنیا میومدی.با اینکه به وقت زایمان مونده بود ولی دکتر بهم گفت که سخ شنبه 6 تیر برای زایمان برم بیمارستان.منم حسابی استرس گرفته بودم.خوب خودمو برای هفته دیگه داشتم آماده میکردم اما گل پسرم تصمیم خودشو گرفته بود و می خواست زودتر به دنیا بیاد.دقیقا روز سه شنبه هم هفته 38 بودی.صبح زود با ارامش از خواب بیدا...
15 تير 1391

شـــــــــــــــــوک بزرگ

پسرم ،گل پسرم   یه خبر دارم برات که اگه بهت بگم خودت هم تعجب میکنی!البته اینا همش به خاطر خود وورجکته و احتمالا خواستی مامان و بابا رو سورپرایز کنی !! واقعا هم کردی و من هنوز تو شــــــــــــوکم. دیروز بعد از 2 هفته رفتم معاینه و چکاپ.دکتر که معاینه کرد برگشت و بهم گفت دیگه وقتشه!منم خوشحال از اینکه حتما می خواد بگه هفته دیگه زایمانته بهش گفتم :بله خانم دکتر.این انتظار هم داره کم کم تموم میشه که خانم دکتر با مهربونی همیشگیش گفت : فردا برو بیمارستان تا نی نی رو به دنیا بیاریم.!!! منو بگو! می تونی قیافه مامانی و تجسم کنی؟؟؟ چشام شده بود اندازه بابا غورقوری! گفتم فردا؟که خانم دکتر گفت حسابی بزرگ شدی و جات خیلی تن...
5 تير 1391

10 روز تا قشنگترین روز زندگیم

٩ ماه پیش وقتی برگه جواب آزمایشم مثبت شد هی مدام به خودم میگفتم 9 ماه دیگه بغلمی.انتظارم ماه به ماه بود و چقدر دلم میخواست روزا تند تند بگذرن.برای اینکه فکر کنم به همین زودیا میای بغلم شمارشم رو هفتگی کردم و با گذشت هر هفته خوشحالتر میشدم که یه هفته به اومدنت نزدیکتر شدم.حالا انتظارم به روز رسیده و تو گل پسرم 10 روز دیگه بغلمی.اینقدر حسش برام مبهم و قشنگه که نمیدونم چطور برات بنویسم که وقتی بزرگ شدی و وبلاگت رو خوندی متوجه بشی چقدر برای این روز خوشحالم و انتظارش شیرینترین انتظاریه که توی عمرم کشیدم.روزی که دکتر تاریخ زایمان و 14 تیر اعلام کرد به خودم گفتم ای خدا یعنی 1 ماه مونده؟؟؟؟ اما اینقدر روزا تند گذشت که حالا میگم خدایا برای این نعمت ب...
4 تير 1391
1